آرمانآرمان، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره
آرمینآرمین، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

❤آرمان وآرمین❤

آرمان وآرمینم داشتن شمایعنی تمام خوشبختی

یه روزتنهایی

1398/5/30 4:09
نویسنده : طاهره
163 بازدید
اشتراک گذاری
شروع امروزخوب بود،چون کارتهای دعوتی مامان روگرفتیم،شیرینی ومیوه روسفارش دادیم،شکلات وآبمیوه روهم چندروزقبل خریده بودیم.خلاصه ازاینکه چندروزدیگه مامان میان خوشحال بودم.بنراستقبالوهم گرفتیم.بابای آرمان هم  عصررفت سبزواربراماموریت ومن وآرمین تنهاموندیم.چون آرمان باخاله دوروزپیش رفته بیرجند.تموم فیلمای سری شبکه های جم رودیدم،یه دورم تکرارشودیدم.ولی آخرشب آرمین کوچولوی من باشیشه ش روسرامیک آب ریخته بودوسرخوردوباصورت خوردزمین.سرشو که بالاآورددهنش پرخون بود.خ ترسیدم.لبش کبودشده وزخمی شده.خ گریه کردوناراحتی آرمین وتنهایی باعث شدمنم باهاش گریه کنم.بهش استامینوفن دادم والان خوابیده.انشاالله راحت بخوابه .حالاموندم خودم که بالامپ روشن خوابم نمیبره وبالامپ خاموش انگاریه کم تنهایی میترسم .تصمیم دارم تو وبلاگ دوستان پرسه بزنم تاصبح بشه وبعدش بخوابم😂🤣
پسندها (10)

نظرات (8)

مهندس زهرا فرجیمهندس زهرا فرجی
30 مرداد 98 10:27
سلام منم وقتی تنهام با لامپ روشن میخوابم البته بیشتر اینترنت گردی میکنم🤣🤣🤣 ای جونم مواظب آقا پسر باشید
طاهره
پاسخ
منم تاروشن شدن هواوبگردی کردم وبعدش لامپوخاموش کردم وخوابیدم.😘
❤️Maman juni❤️Maman juni
30 مرداد 98 11:07
ای جانم عزیزم  الان حالش چطوره درد داره ؟؟؟
❤️Maman juni❤️Maman juni
30 مرداد 98 11:07
ای جانم عزیزم 
الان حالش چطوره درد داره ؟؟؟🌹🥰
طاهره
پاسخ
ممنونم خاله جونش،الان که بیدارشده،اوضاع لبش ازاون که انتظارداشتم بهتره خداروشکر
نرگسنرگس
30 مرداد 98 19:15
الهی ... جونم . الآن بهتر شده؟😕
✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
31 مرداد 98 1:06
آخیییی☹
طاهره
پاسخ
مرسی عزیزدلم.خ ناراحتشم،بچه م دوباره امروزلبش خ خون اومد.ازمامان اهوراجونم ممنونم بابت احوالپرسی.ببخش که هرکاری کردم توکامنت خودتون نتونستم جواب بدم
مامان صدیقهمامان صدیقه
31 مرداد 98 10:52
اخی چ حس بدیه وقتی پاره تنمون ک بچه هامونن اسیب ببینن..انشالله بیدار ک شد دردشو یادش رفته باشه
طاهره
پاسخ
ممنونم صدیقه جون.انشاالله  که بچه های گل شماوپسرای من وهمه بچه های دنیاسالم وشادباشن😘
ـ.❅。°❆·زﮰنــــــــــبــــــــــ。*.❅· °。·❆ـ.❅。°❆·زﮰنــــــــــبــــــــــ。*.❅· °。·❆
1 شهریور 98 11:41
لطفا به منم سر بزنید
طاهره
پاسخ
باشه گلم
ـ.❅。°❆·زﮰنــــــــــبــــــــــ。*.❅· °。·❆ـ.❅。°❆·زﮰنــــــــــبــــــــــ。*.❅· °。·❆
1 شهریور 98 20:02
من که کلا از تاریکی می ترسم پس می تونم درکتون کنم🙂
انشاالله لب آرمین جونم زود زود بهبود پیدا بکنه🤲😊
 
طاهره
پاسخ
مرسی آزیتاجون.منم ازشب تنهایی میترسم،ولی حوصله ی کسی روندارم که بیادباهام بخوابه.بابچه کوچیک مهمون داری سخته