آرمانآرمان، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره
آرمینآرمین، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

❤آرمان وآرمین❤

آرمان وآرمینم داشتن شمایعنی تمام خوشبختی

چندتاعکس جامونده ازسفرشاهرود

امروزمحبوبه جان چندتاعکس ازسفرمون به شاهرودروبرام فرستاد.اینجاجنگل ابرشاهروده،که اواخرخردادرفتیم.هواخیلی خیلی سردبودوهرچی لباس براآرمین برداشتم همه روروی هم تنش کردم وکلی تپلی شد😊.عکسهای آرمان وآرمین ومهرنوش(دخترداداشم) اینجاآرمین فلفلی مشغول زیارت امامزاده بسطام وبایزیدبسطامی ...
21 تير 1398

بدرقه ی مامان بزرگ

امروزصبح زودازمشهدراه افتادیم تایه چندروزروقبل رفتن مامان پیششون باشیم.باباماروآوردوخودش برگشت مشهد.پروازمامان ازبیرجند به مدینه ست وقراره سحرروزسه شنبه باشه وبرای۴۲روز.یعنی اوایل شهریوربرمیگردن.ازحالادلم گرفته .آرمان وآرمین اینجاروخیلی دوست دارن وکلی توحیاط خونه ما مان بزرگ بامهرنوش دختردایی  بازی میکنن.عکس آرمین توحیاط خونه مامان بزرگ ...
21 تير 1398

مامان بزرگ دوباره حاجی می شود

امروزتقریباکل مشهدرودنبال مغازه فروش لوازم حجاج گشتم،چون هرآدرسی که رفتم جابه جاشده بود.برای مامان صابون وشامپوی بدون بو(برای عرفات)خریدم که نتونسته بودن پیداکنن.ویه سجاده که اونجاهمه ش یادم باشن😊آقاجونم (بابام روآقاجون صدامیکردیم)هم اسمشون دراومده ولی حیف که روزگارسفردوباره به سرزمین وحی روبراشون مقدرنکرده بود😔😔😔😔مامان وآقاجون هردوشون قبلا به حج رفتن،ولی جدا   جدا.چون بایدیکی می موندومراقب مابچه هامی بود.مامان سال۸۰ بعداومدنشون گفتندکه تنهایی سخت بود،دفعه بعدباهم بریم.امسال مامان به نیابت آقاجون به مکه میره ولی بازهم تنها،این روزهاخیلی وبیشترازهمیشه به یادآقاجون هستم والبته خیلی دلتنگ،ولی خداروشکرکه مامان رودارم  وامیدوارم که سفرمامان عزیزم ...
17 تير 1398

یک روزپرمخاطره

آرمین بعدکلی شیطنت تازه الان که یه ربع به سه ی شبه خوابیده.عصرباداداشش تواتاق بودکه ازدسته مبل میره بالا وازاونجاپرت میشه پایین.خیلی ترسیدم که ضربه به سرش واردشده باشه که خداروشکربه خیرگذشت.شب هم که ظرفهاروازتوماشین ظرفشویی درمیاوردم،اومدکنارم ویه دفعه دیدم یه چیزی ازدستش افتاده وآشپزخونه غرق خرده شیشه ست.دادمش دست آرمان وجاروکردم.بعدش دیدم چندجایی پاش بریده وطفلکی اصلاگریه هم نکرد.خیلی ناراحتش شدم.بعدشیطنتهاش برام موش شدکه ناراحت نباشم خداروشکرکه امروزتموم شد.امیدوارم تاصبح دیگه به خیرباشه...
17 تير 1398

غزل ،عزیزدل خاله

دیشب مامان غزل کوچولوی خاله،توبیمارستان کشیک بود ودخترطلاباباباش تنهابوده.یه سررفتم خونه شون وبراش غذاپختم وغذاشوبهش دادم ولباسشوعوض کردم.دلم نمیخواست تنهابذارمش،ولی آرمین خیلی سروصدامیکنه ونمیذاره غزل بخوابه.مجبورشدم که تنهاش بذارم ولی تموم شب دلم پیشش بودودعاکردم که راحت بخوابه که خودش وباباش اذیت نشن ...
14 تير 1398

آرمین شکلاتی

آرمین کوچولوشکلات خورده وبه حدی خودشوشکلاتی کرده که منتظرتموم شدنش نشدم وبردمش حموم،بایه شکلات کلی کاراموزیادکرد🤨 وحالاآرمینی که شوشوکرده ومثل گل شده ...
14 تير 1398

آرمین فسقلی درآتلیه

امروزبعدمدتهاکه تصمیم داشتم بچه هاروبه آتلیه ببرم،آرمین وآرمان روبه آتلیه بردم.آرمین تاعکاسهارودیدبنای گریه گذاشت وجیغ میکشید.وماباترفندهمیشگی یعنی:یک،دو،سه،اُ اُکمی خندوندیمش تاازش عکس گرفتن.دوتاعکسش درحال جیغ کشیدن😊 ...
7 تير 1398

پارک رفتن آرمین

چندروزپیش آرمین وداداشش ودخترداییش روبه پارک بردیم.اولش که خیلی خوب بودوآرمان ومهرنوش(دختردایی)کلی باهم بازی کردن وآرمین هم مشغول اکتشافات درپارک بودوظاهراخیلی بهش خوش میگذشت که یکدفعه آرمان گفت :آرمین یه ته سیگارتوی دهنش برد ودیدم که بعله یه ته سیگارازروی زمین برداشته وداخل دهنش برده کلی حالم گرفته شد😏وبرگشتیم خونه. ...
3 تير 1398