آرمانآرمان، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره
آرمینآرمین، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

❤آرمان وآرمین❤

آرمان وآرمینم داشتن شمایعنی تمام خوشبختی

مامان بزرگ درمسجدالحرام

امروزبه مامان بزرگ زنگ زدم وطبقه بالای مسجدالحرام بودن.گفتن یه سلام به حضرت اسماعیل وهاجروهمه پیامبرای مدفون درمسجدالحرام بکن،خ احساس خوبی داشت🤗واینکه به لطف خداودعای شمادوستای گلم،حال مامانم کلی بهتربودوصداشون خ خوب بود.برای دفعه چهارم داروهاشون روعوض کرده بودن  وخداروشکرکه بهترن.خدایاهمه مریضاروشفابده.   چندتاعکس ازآرمین وآرمان ...
12 مرداد 1398

خدایامواظب مامان بزرگ باش

امروزبامامان بزرگ باایموصحبت کردم،قیافه شون کاملا مریض بودواحساس کردم خ لاغرشدن.هم تنهاهستن وهم مریض وهم ازهم اتاقی هاشون دلخور.خ ناراحتم چون من به سفرراضیشون کردم،استارت این سفررومن زدم،من مقصرم😔نمیدونم چیکارکنم.اصن چیکارمیتونم بکنم؟؟؟میخواستم که به مامان خوش بگذره،هنوزکلی ازسفرشون باقی مونده ومجبورن این وضعیت روتحمل کنن.خدایامامانم روبه تومیسپرم،مواظبش باش که مریض نباشه وغصه نخوره.نزارکسی اذیتش کنه.ازناراحتی خوابم نمیبره.....
10 مرداد 1398

جشن عروسی

امروزجشن دامادی پسرعموی آرمان وآرمینه.دیروزتاآخرشب مهمون داشتم وکلی هم مربای آلبالودرست کردم وبه تمام معنی هلاک شدم.امروزکاراموبرای جشن انجام دادم وتونستم به مامان بزرگ زنگ بزنم که گفتن آنفولانزاگرفتن.ازدیروزمدام نگرانشون بودم ونگوکه مریض بودن که اینقددلواپس بودم.امیدوارم زودترخوب بشن وهمچنین آرمین توجشن پسرخوبی باشه،به هزارزحمت خوابوندمش که توجشن خوابش نیادوبتونیم بریم عروس کشون😁       اینم آرمین لالایهویی💓 شبم رفتیم عروسی که خ خوش گذشت وآرمین کوچولو تموم بچه هاروبوس میکرد😍وآرمانم کلی به خاطرفشفه هاوآتیش بازی ذوق کرد. بعدشم عروس کشون که ازعروسیم بهتربود(من عاشق عروس کشونم) .جای همه خالی.اینم آرمینی که خ خوابش میادقبل ازعروس کشون ...
7 مرداد 1398

تولدخاله عصمت

امروز۳مرداد،تولدخواهرعزیزم عصمته (مامان غزل عسلی).آرمان برای خاله ژله درست کردوبه خاله نگفتیم که میریم خونه ش،سرراه ازقنادی شادی نزدیک خونه که واقعاکیکهاش خوشمزه س یک کیک به سلیقه آرمان خریدیم ورفتیم خونه خاله.عصمت ازدیدنمون خوشحال شدچون فکرنمیکردکه بریم خونه شون.شب هم پیتزاسفارش دادن وبردیم پارک وجای دوستان خالی، اونجانوش جون کردیم.توپارک هم باایموبامامان تصویری صحبت کردیم.آرمان هم اسکیتاشوآوردوکلی بازی کردوالبته دوبارزمین خورد.وآرمین هم مثل همیشه شیطنت میکردوبه همه جاسرک میکشید.غزل خاله هم بااینکه ازساعت خوابش گذشته بود،خ دخترخوبی بودوبه خاطرتولدمامانش تحمل کردوگریه نکرد.امروزآرمین فسقلی هم کارجدیدیادگرفته وازمبلای استیل هم دیگه میتونه بالا...
4 مرداد 1398

خیلی ناراحتم😔

امروزصبح به مامان زنگ زدم.صداشون خ ناراحت بود.پرسیدم ازهم اتاقیاتون ناراحتین؟گفتن مدینه حال وهوای خودشوداره ومکه حال وهوای خودشوداره.گفتن ازخداخواستم که یه بارزیارت دسته جمعی قسمت بکنه.ازحرفهای مامان فهمیدم که مامان ازهم اتاقی هاشون ناراحتن.مامان آدم پرتحملیه ولی نمیدونم چیکارکردن که اینقددلخوره.خیلی خیلی ناراحتم😔😔😔 وگریه کردم که دستم به مامانم نمیرسه ونمیتونم کاری براشون بکنم.واینکه کلی ازسفرشون باقی مونده.خدایامامانم توخونه ی تومهمونه،  نزار دل مهربونش غصه داربشه یاکسی اذیتش کنه.
3 مرداد 1398

مامان بزرگ درمکه

ساعت ۴صبح بابایی رفت ماموریت وآرمانم باخودش برد.کل روزروباآرمینی تنهابودیم.کلی باهم خوابیدیم وکیف کردیم😀به مامان زنگ زدم ودیدم گوشیشون زنگ خورد.باورم نمیشدکه صداشون رومیشنوم.خ خ خوشحال شدم.الان خیلی شارژم.مامان بزرگ دیروزتومسجدشجره محرم شده بودن ورفته بودن مکه واعمال عمره تمتع تمام شده بودوتازمان ایام حج تمتع ،دیگه اعمال خاصی ندارن.دم درهتل مکه شون باگل به استقبالشون اومده بودن وباگفته های مامان،ترس ماازبدرفتاری سعودیاباایرانیاتموم شد😄.آرمین هم امروزکلی مشق نوشت(عاشق تخته وماژیک وایت برده).اینم عکساش ...
31 تير 1398

مقدمات جشن عروسی

هفته دیگه توخونواده دوتاعروسی داریم.هردوپسرعموهای آرمان هستن.یکی تهرانه که همه روبجزمادعوت کردن😐 ویکی مشهده که دعوتیم😉 .امروزعصررفتیم خونه عموی بزرگ آرمان که هفته دیگه دامادی پسرشه .ماروهم برای چیدن جهازعروس دعوت کردن.پسرعموی آرمان قراره طبقه بالای خونه باباش ساکن بشه که برای اومدن عروس جدید بازسازی شده بود.آرمان کلی بانوه های عموش بازی کردوبهش خوش گذشت.ولی  آرمینومیگی توخونه تازه عروس ، نمیدونست شیطنتهاشوازکجاشروع کنه،یه وقت میدیدم سربوفه س که کلی ظروف تزئینی گرون قیمت توش بود،به کلیدای ماشین ظرفشویی ولباسشویی دست میزد،سرکابینتای آشپزخونه میرفت و.....منم همه ش دنبالش.خداروشکرکردم که بدون شکستن چیزی ازوسایل عروس برگشتیم خونه.الانم بسکه ورجه و...
31 تير 1398

ازحال مامان باخبرشدیم

این چندروزه سخت گذشت که ازمامان خبری نداشتم.بالاخره امروزتونستیم باخودمامان باواتساپ چت کنیم وچندتا ویس هم فرستادن.حالم خوب شدکه صداشونوشنیدم.ازحالشون توگروه باخبربودیم ولی باخودشون تماسی نداشتیم.یه عکس هم ازخودشون کنارحرم پیامبرفرستاده بودن.خیلی خوشحال شدم که حالشون خوبه وبهشون خوش میگذره.عمه ومامان بزرگ غزل کوچولو(خواهرزاده ام)باهاشون هم اتاقن.فرداهم انشاالله  عازم مکه هستن.حلاوت زیارت حرم زیبای پیامبر گوارای وجود، مامان عزیزم.
29 تير 1398

مامان بزرگ به مدینه شهرپیامبر رسید

دیروزصبح زودبامامان بزرگ آش پختیم وبرای فامیلاوهمسایه هابردیم وآرمان هم کلی برای توزیع آش زحمت کشید. خیلی دلم میخواست حتمابرای مامان آش پشت پابپزم.شب هم ساعت ۱۲ مامان بزرگ روسواراتوبوس کردیم تابابقیه همسفراشون به فرودگاه برن.فرودگاه بیرجندکوچیکه وهمراه زائررواصلابه داخل راه نمیدن.وقتی اتوبوس راه افتاددیدم که چشمای آرمان پراشکه.بعدش به خونه مامان بزرگ اومدیم ،جاشون بی اندازه خالی بود.ساعت ۴صبح هم به طرف مشهدبه راه افتادیم.الان باخبرشدم که مامان بزرگ به سلامت به هتلشون تومدینه رسیدن.خداروهزارمرتبه شکرکه به سلامت رسیدن واینکه دوباره زیارت پیامبروائمه بقیع نصیبشون شد.الهی سفرهمه  مسافرا بی خطرباشه.خ خ دلتنگم.
25 تير 1398