آرمانآرمان، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره
آرمینآرمین، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

❤آرمان وآرمین❤

آرمان وآرمینم داشتن شمایعنی تمام خوشبختی

شب اول مهر

امشب تولدحسین عزیزمه که۴۱ساله شد.خواهرم زحمت کشیدو برای تولدش کیک خریدواومدخونه ما.قبلش گفته بودکه اگه اشکال نداره،چون نمیتونه به سلیقه حسین کادوبخره، براآرمان وآرمین لباس میخره،وبراکادوتولدباباشون آوردکه خ قشنگ بود.همه ش استرس فردارودارم واینکه معلم آرمان وهمکلاسیاش چطورباشن.آرمان بچه  آرومیه ودوستای زیادی نداره،امیدوارم امسال دوستای خوبی پیداکنه.اوضاع واحوال خودمم بعدمریضی آرمین خ روبه راه نیس ودلم میخواست چندهفته دیگه مدرسه هاشروع میشدتابهترمیشدم.اماخبرخوب امشب این بودکه خداروشکرسرویس آرمان،سواریه.قراربودازامسال همه سرویسا،ون بشه،که اگه اینطورمیشدمجبوربودم یه تاکسی برارفت واومدش بگیرم.خدایاهمه چی روسپردم به خودت
31 شهريور 1398

واکسن ۱۸ ماهگی آرمین ومشکلات بعدش

شنبه۱۶شهریورباباوخاله عصمت آرمینوبردن وواکسنشوزدن.خوشحال بودم که بعداین تا۶سالگی واکسن نداره.بعدزدن واکسن گوشتای نذری امام حسین روازقصابی گرفتیم وبابرنج سایرمخلفاتش به آشپزخونه تحویل دادیم تابه رسم سالای گذشته که خونواده من روز۸محرم غذای نذری بین فقراوپرورشگاهاتقسیم میکنن،برامون غذابپزه.آرمین روهم تموم مدت روپام تکون میدادم.براناهارعموش دعوت کردکه قبول نکردم چون آرمین واکسن زده بود وبراشب اصرارکردن وبابای آرمین قبول کرد.شام رواونجابودیم وبرگشتیم خونه مامانم.دیدم برخلاف شبای گذشته که غزل روبراخواب به خونه داداشم میبردن،خواهرم خونه مامان مونده وغزلوخوابوندیم واومدم کنارآرمین درازکشیدم.ساعت۱۲شب بود.باخودم گفتم چرابااین همه خستگی خوابم نمیبره که ...
25 شهريور 1398

آرمین جون ودندون کرسی

امروزعصرکه نفسی رومیخوابوندم دیدم که ازفک پایین دندون کرسی درآورده،نه یکی که دوتا.یه ماهی بودکه بیش ازاندازه گریه وبهونه گیری میکرد،خودش وماکلافه بودیم.ولی بعداومدن مامان ازمکه،خداروشکرخ بهترشد.خدامیخواست برام آسون بشه.چون هرروزکلی مهمون دیدن مامان میادومن دست تنهام.آرمانم که گاهی میتونه کمک باشه باپسرخاله ش به جابه جایی مطب خواهرم مشغول بودن وغیرازکمک کلی اونجاخوش میگذروندن(مشغول خریدازمغازه هاوفست فودای اطراف مطب).آرمین هم جدیدابایه عروسک که مال مهرنوش بوده و خونه مامان گذاشته میخوابه.😄این عروسکوبایدببرم مشهد.خ کارمو راحت کرده😉 اینم آرمینی باکفشای جدیدش که هاپوی روشو خ دوست داره ...
13 شهريور 1398

پیچیده شمیمت همه جا،ای تن بی سر

اگرکشتن چراآبت ندادند/چرا زان درنایابت ندادند اگرکشتن چراخاکت نکردند/کفن برجسم صدچاکت نکردند اگرکشتن چرادستت بریدند/مگردست توراتنهاندیدند اگرکشتن چرامویت کشیدند/چوگرگان پنجه دررویت کشیدند ندای ناصرا ینصرنیت  را/شنیدندوگلویت رابریدند...😔😔 التماس دعا🙏 آرمان دربین الحرمین/نوروز۱۳۹۶ ...
10 شهريور 1398

شکرخداکه مامانم برگشت😊

ساعت ۸شب مامان به خونه رسید.همسایه هاوتعدادی ازفامیلای نزدیک هم برااستقبال اومده بودن وبنرخیرمقدم آورده بودن.خوشحالم که بعدمدت طولانی مامانومیبینم.آرمین طلاهم کلی بهونه گیری کرد،ولی خداروشکربچه های عموش خ دوسش دارن وهمه ش بغلش میکردن.منم به کارام میرسیدم.یه خانمی هم که براکمک آورده بودیم،خ فرزبودوسریع کاراروازپیش میبرد.شام هم چلومرغ سرخ شده بودکه اینقدخوشمزه بودکه حتی آرمینی بدغذاهم خورد.جای دوستای عزیزم خ خالی.وقتی مهمونارفتن کلی برامامانم حرف زدم که مامان گفت بیامامان بخوابیم که فرداخ کارداریم وبعدگفتن این جمله ازخستگی  بیهوش شدن😁ساعت۴صبح ازمکه به جده رفته بودن وخ خسته بودن.منم برم بخوابم .فرداوکلی مهمون
5 شهريور 1398

حاجی امروزبرمیگرده😊

مامان انشاالله امروزبعداز۴۲روزبرمیگرده،یعنی تقریبانصف تابستونونبودن .خ خ خوشحالم.انشاالله که باحج قبول وبه سلامت برگردن.حسین وغزل کوچولووباباومامانش ازمشهدوداداشم ازسمنان اومدن ودیگه تنهانیستم خداروشکر.خوشحالم که مامانم میان وتوخونه خودشون استراحت میکنن.عصری باعصمت رفتیم ودسته گلم خریدیم .دوتادسته گل کوچیک رزسفیدهم براامیرمحسن وآرمان .فرداهم ناهارولیمه.ساعتش رو زودترگفتیم که اولش پذیرایی شیرینی وبستنی وآبمیوه باشه ،بعدش ناهار.جای دوستای گلمم خالی ...
4 شهريور 1398

منتظرحاجی

دیروزاومدم خونه مامان وحسین امروزصبح برگشت مشهد.سالگردازدواجمونم بودوتنهابودم.امیرمحسن پسرخواهرم هم اومده پیش ماکه شب نترسیم.جالبه که خودشم میترسه بامن شب وخونه مامان باشه.خونه مامان ویلاییه والان که همه شون خوابیدن،خودمم میترسم.ازاون دزده که دوباراومده.مامانمم دوشنبه انشاالله میاد.دیگه چیزی نمونده.باز یاد دزده افتادم.میترسم بخوابم،ازبیدارموندنم میترسم.خخخخ    دبیرستانی که بودم باخواهرکوچیک وداداشم خ تنهاخوابیدم واصنم نمیترسیدم ولی حالابرعکس.ایشالله خوابم ببره ودزدم نیاد.                                                      عکس آرمین که سرشوبعدحموم بانوشابه شسته(جدیداهرچی تولیوان باشه به موهاش میزنه که لابدحالت بگیره🤣) ...
2 شهريور 1398

یه روزتنهایی

شروع امروزخوب بود،چون کارتهای دعوتی مامان روگرفتیم،شیرینی ومیوه روسفارش دادیم،شکلات وآبمیوه روهم چندروزقبل خریده بودیم.خلاصه ازاینکه چندروزدیگه مامان میان خوشحال بودم.بنراستقبالوهم گرفتیم.بابای آرمان هم  عصررفت سبزواربراماموریت ومن وآرمین تنهاموندیم.چون آرمان باخاله دوروزپیش رفته بیرجند.تموم فیلمای سری شبکه های جم رودیدم،یه دورم تکرارشودیدم.ولی آخرشب آرمین کوچولوی من باشیشه ش روسرامیک آب ریخته بودوسرخوردوباصورت خوردزمین.سرشو که بالاآورددهنش پرخون بود.خ ترسیدم.لبش کبودشده وزخمی شده.خ گریه کردوناراحتی آرمین وتنهایی باعث شدمنم باهاش گریه کنم.بهش استامینوفن دادم والان خوابیده.انشاالله راحت بخوابه .حالاموندم خودم که بالامپ روشن خوابم نمیبره وبالام...
30 مرداد 1398

عیدغدیرمبارک

هاعلی بشرکیف بشر                                                    دوستای گلم عیدتون مبارک. امشب خواستم یه خاطره ازاولین سفرم به نجف براتون بگم. تواولین سفرم به عراق تومهرماه ۹۰،ساعت۱۲شب به فرودگاه بغدادرسیدیم وچون حکومت نظامی بود،اجازه خروج ازفرودگاه روتا۵صبح نداشتیم.اونموقع به خاطرحضورآمریکاییاتوعراق خ قوانین سختی حاکم بودکه توسفرای بعدی این مشکلاتونداشتیم.آرمان اون موقع یک سال وسه ماه داشت.مجبورشدیم توفرودگاه خوابوندیمش که به خاطراینکه فرودگاه خ سردبودوکولراروزیادکرده بودن،پونومونی کردووقتی به نجف رسیدیم ،تویکروز دوباربردمش دکتر.به خاطر مریضیش واینکه همه ش بالامیاورد کوفه نرفتیم وصبح باباباش توهتل گذاشتمش ورفتم حرم،درحالی که تموم شب حالش ...
29 مرداد 1398